ان شب که در هوای سرد دی ماه
زیر نور نقره ای مهتاب نشسته بودیم
ان فالگیر ولگرد را صدا کردم
تا برایمان فال بگیرد.
تو مدت ها بود که سکوت کرده بودی
و من در ابهامی یخی و خاکستری میسوختم.
چه فال بدی بود دلم لرزید و فالگیر رفت
من با دنیایی از پرسش های رنگارنگ تنها شدم!
تو نه تنها نگاهم نکردی
حتا با سکوتت ویرانم کردی و رفتی!
و من به احترام سکوتت
که دردناک ترین درد دنیا بود
تنها برای بد بودن فالت
تا سپیده صبح گریستم و جان دادم
ولی افسوس
تو بودی و ندیدی